عنوان ندارد (۹)
این بار نشستم لب یکی از پنجرههای دانشکده، ته یه راهروی خلوت که کلاساش خالین، ولی بچهها گروه گروه نشستن پیش هم، کاراشونو میکنن. داشتم یه اپیزود از پادکست رادیو پ. گوش میدادم، حرفاش شبیه حرفایی بود که خودم امروز و هر روز و همیشه بهش فکر میکنم، یا حرفایی که با بچهها میزنم. برای ب و ب هم فرستادم و برای الف.
دیشب وقتی ذهنم درگیر بود، به خودم گفتم عصر برگشتنی از دانشگاه، میرم بلوار، لبهی یکی از سکوهای حاشیه پارک میشینم و به آدمها نگاه میکنم، به ماشینها، و به جای الان (نیمه شب یعنی) اونموقع به این فکر میکنم که آیا اشتباه کردم یا نه. ولی صبح وقتی تو اتوبوس داشتم میومدم سمت دانشگاه به این فکر کردم که عصر میرم بشینم اونجا و نگاه کنم، ولی به «اشتباه» فکز ممیکنم. چرا باید بهشون فکر کنم؟ خسته شدم. از بس به این فکر کردم که اونجا اشتباه کردم، اینجا اشتباه کردم، اگه این کارو کنم اشتباهه، اگه اونکارو کنم اشتباهه، چقدر دیگه آدم باید به این چیزا فکر کنه؟ ولی ازونورم با خودم میگم مگه آدم نباید بدونه کجا اشتباه کرده که دیگه تکرارش نکنه؟ ولی ازینور با خودم میگم مگه این راجع به احساساتم صدق میکنه؟ آدم مگه برای دل خودش زندگی نمیکنه؟ فکر کردن به همه چی، به درستها و غلطها، به بایدها و نبایدها، زندگیمو از چنگم درآورده.
اینجا صدای بارون میاد رو سقف، بارون تنددد، چیک چیک میزنه به سقف، ولی از پنجره بیرونو نگاه میکنم و هیچی نیست، هوا ابریه ولی بارون نمیاد. عجیبه :)))