عنوان ندارد (5)
خب حالا که تا اینجا اومدم بذارین براتون ماجرای میم.کاف عو بگم؛ چون حسم نسبت به اون و کلا نسبت به همه ی آدمایی که تازه باهاشون آشنا میشم یا اینکه خیلی باهاشون صمیمی نیستم همینه. در یک کلام احساس "مزاحم بودن" :)))
از همون سال 95 اینا بود، یعنی ما هنوز تازه از سال اول گذشته بودیم، هی همه خوابگاهیا میرفتن میومدن میگفتن آره م.ک اینطوری گفت، اونطوری گفت، فلان حرفو زد، و قشنگ ازین نقل قولا معلوم بود طرف یه چی حالیشه. اومدیم یه ترم جلوتر، ش.ص وارد جمع ورودی و دوستیامون شد. من همینجوریش ش.ص رو از ترم دو دورادور میشناختم و وقتی باهاش از نزدیک آشنا شدم نیز ارادت خاصی به خودش و طرز فکرش و همه چیش داشتم. کلا یکی ازون رفیقایی بود که قبولش داشتم، هرچند به خاطر نگاه همیشه منتقد و پرسشگرش اولا خیلی پیشش راحت نبودم، الانم گاها میگُرخم :)))) ولی خب... زد و این رفیق فاب م.ک از آب درومد، دیگه تموم نمیشد که! اره فلان جا رفتیم، فلان چیزو گفت، فلان چیزو فمیدیم و و و... من همش اینجوری بودم که این آدم کیه، چیه، ببینمش از نزدیک. نمیدونم اون موقعا بود یا قبل و بعدش، اینستا فالوم کرد و فالوش کردم. دیگه میدیدم و میخوندمش و اصلا دیگه یادم نبودش تا این روزی که برای اولین بار دیدمش، بعدشم که این جریانات بیام اینو بدم، اونو بگیرم و فلان، بر منم بیش از پیش ثابت شد که این چقدر حتی ازون چیزی که نشون میده راجع به همه چی اطلاعات داره و عن تو شانس من :)))))) درسته که این آدمای همهچیزدان و هیچچیرونکن برای من خیلی جذابن و دوست دارم در معرض قصههاشون باشم، ولی نه به عنوان یه فاکین مخاطببب!! چرا؟ ها سوال خوبیه؛ چون هر چی طرف بگه میگی عهه نمیدونستم، عهه عجبب، عهه جل الخالق، و به همین منوال. بعد هم بر خودت، هم بر اون آدم آشکار میشه که چقدر نادان و ناآگاهی و این احساس کودنارو داشتن واقعا از توان من خارجه.
حالا برگردیم سر ادامه بحث، این آدم خودش سر صحبتو باز کرده و ادامه داده. صحیح؟ و خب من اینو میدونم که کلا با همه همینه، به شخص من ربطی نداره. آدمیه که از روابط اجتماعی جدید و غیره استقبال میکنه. حالا عکسالعمل من چیه؟ از طرفی درگیر سیاستها میشم، اینطوری بگم بهتره، اونطوری جواب بدم بهتره، اینا، از طرفی میگم نه بابا، هرطور راحتم، تا ابد که آدم نمیتونه حواسش باشه، وِل بده، خودت باش فلان. و خب روشنه که من راه دومو در پیش میگیرم. ولی قاطی حالت اولم توش هست بهرحال ناخودآگاه. غریبهست خو. بعد در ادامه همش اینجوری میشم که نکنه مزاحمشم؟ نکنه زوری جواب میده؟ بعد همش مایلم که سر صحبتو جمع کنم و کلا در نهایت همش اینجوریم که نه آدم جدیدی وارد شه، نه من آدم جدیدی رو ببینم. اون بت آدم خوب و کامل همونطور باقی بمونه و منم همینطور یه نقش بی اهمیت تو سایه باقی بمونم.
خیلی احساس مضخرفیه؛ این احساس کم بودن و ناکافی بودن و مزاحم بودن و امثالهم. اونم در رابطه با همهی دوستیا و روابطتت، فارغ از جنسیت و قدمت دوستی و فلان. تازه ببین تو روابط نوپاتر و جدیدتر چقدر این حس قویتره و چقدر اینکه بزنه به کلهت اون زنجیره ارتباطو پاره کنی چقدر محتملتره.
هعی... من همونی بودم که میخواستم یه آدم اجتماعی با دایره روابط وسیع داشته باشم :))))
10 مهر 98، نیمه شب، وقتی که افتاده بودم رو دور صحبت