یه دور بزنم، برمی‌گردم

برای خفه کردن خودسانسورکن و اورتینکر درونم

یه دور بزنم، برمی‌گردم

برای خفه کردن خودسانسورکن و اورتینکر درونم

۱۰مهر

خب با ماجراهای من و استاد در خدمتتون هستیم.

در این سری از پست‌ها "استاد" یک شخص ثابت نیست و ممکنه هربار یه استاد متفاوت باشه. مهم اینه که همشون استادن و من در برابر همشون مثل کودنا عکس‌العمل نشون میدم :))))

برای مثال وقتی پیاممو جواب میدن اونقدر در جواب دادن مکث و تامل می‌کنم که ده ساعت می‌گذره، دیر میشه، میگم چرا دیگه جواب بدم، ضایع‌ست، فلانه، کلا جواب نمیدم، می‌رینم، اصن یه وضعی.

یا مثلا میام یه پیام به استاد بدم که سلام وقت داری؟ دقیقاا دو ساعت و نیم وقت می‌بره ازم :/ هی می‌نوسیم، ادیت می‌کنم، میدم 1 2 3 4 نفر بخونن، هرکدوم یه ادیت میان روش، اووف اصن، کون خودمو پاره می‌کنم :/ اصن جون میدم!! نمی‌دونم چه مرگمه! می‌خوام یه کلاس "چگونه به زبان ساده فارسی حرف بزنیم؟" برم. اصن قدرت تکلم ندارم. باز این مکاتبه‌ست، خیلی بهترم توش، حضوری در برابر استادا باید منو ببینین ^___^ یه چهره مقتدر و با اعتماد به نفسم در ابتدا، بعد که می‌خوام یه چیزی بگم می‌رینم، با تمام قوا... تازه از ترم یک و دو به خاطر همون چهره قدرتمندم همیشه فکر می‌کنن من اعتماد به نفسم زیاده، منو می‌فرستن جلو، با استادا حرف می‌زنم و اینا، همچنان، ولی رفته‌رفته به جای اینکه پیشرفت کنم پسرفت می‌کنم :/ یعنی می‌دونی چیه، انگار هرچی اطلاعاتم بیشتر میشه، بهتر می‌دونم که چقدر حالیم نیست خیلی چیزا، بعد کاملا دیگه اعتماد به نفسمو از دست میدم. بابا تو می‌دونی چیزی حالیت نیست، بقیه که نمی‌دونن، چتههه!! اره خلاصه...

حالا امروز راجع به پایان‌نامه‌م با ر.دال حرف زدم، فردام قراره بدون اطلاع خودش برم ببینمش، خدا بخیر کنه. به خصوص که این ر.دال یکمم همواره از ترم 5 یه حساب ویژه‌ای روم باز کرده بود، که با همین کارام ریدم توش :))))))

پس فردام میرم ب.الف رو ببینم برای نخستین بار، ببینم چهره‌ی اولمو چجوری برجای می‌ذارم.

ولی اینا برای من مسئله ست، والله استاده اصن به تخمشم نیس، اصن نمیفمه!!

۰۹مهر

خب امروز رفتم دانشگاه. قرار بود مثلا برم اول خودیارو ببینم تجدیدقوا کنم، بعد شین و فلان، اول از همه کیو دیدم؟ خودشو! از دور دیدم ر.میم و ی.ز هستن، داشتم نزدیک می‌شدم، دیدم یه صدای بمی میاد، قدمام آروم شد، صدارو شناختم، وایسادم، اومدم دور بزنم برگردم برم، ولی ر و ی دیدنم، دست تکون دادن، مجبور شدم ادامه بدم و فوقع ما وقع. خیلی عادی و کول برخورد کردیم جفتمون، انگار نه انگار پشت سر همدیگه قبر اون یکی رو می‌کّنیم ^___^ بعدم که بقیه بچه هارو دیدم.

خوب بود، روز خوبی بود. راستش ازینکه پشت کردم به اون گروه و یه سری آدما پشیمون نیستم، احساس خوبی دارم، حتی متوجه جای خالیشون تو زندگیم نمیشم. وقتی باهاشون در رابطه "مثلا" همکاری بودم همش اذیت بودم، احساس اینکه باید خودمو ثابت کنم، احساس اینکه الان پشتم چه خبره، اینکه نمی‌تونستم به راحتی خودمو و نظراتمو ابراز کنم و کلا حس سرخوردگی و بی اعتماد به نفسی، ولی الان نه. البته الان یه مدل دیگه این حسو دارم، اینکه حالا که جدا شدم ازشون و دارم راه خودمو میرم نکنه آخرش نتونم اونقدری که باید و شاید خوب ارائه بدم و تحویل بدم و مقایسه شم و اون بَده باشم. البته سعی میکنم به اینم فکر نکنم، فقط کار خودمو انجام بدم، ولی خب سخته. حس اینکه افتادی تو یه رقابت کاذب، ولی در حقیقت رقابتی در کار نیست اصلا، فقط خودبرتربینی و غرور یه آدمه که باعث میشه بخوای بهش ثابت کنی عنی نیست و خودتو اذیت می‌کنی. بهتره رهاش کنم، نمی‌خوام اینطوری بشه که از بس سرم تو کار بقیه‌ست از کار خودم بمونم...

 

بذار اینم بگم، اپیزود آخر بی پلاسو گوش دادم، دیشب، مهره حیاتی، خیلیییی خوب و جالب بود. به خصوص آخرش، اونجایی که می‌گفت یه کاری رو باید اونقدر هی بد انجام داد و گند زد که آخرش یه کار خوب ازش در بیاد. می‌گفت این هنرمندا و فلانا که ما یه اثرشونو می‌بینیم میگیم واای چقدر خوبه، کارای دیگه شونو ندیدیم که چقدر خراب کردن تا به اونجا برسن. می‌گفت نباید بترسیم ازینکه گند بزنیم، ازینکه جواب نه بشنویم، ازینکه هی درخواست کار بدیم و قبولمون نکنن، ازینکه کامنت مثبت از بقیه نگیریم، ازینکه بقیه از کارمون ایراد بگیرن، می‌گفت فقط باید انجامش بدیم، اونقدر تکرار کنیم و که حرفه‌ای شیم. دلم می‌خواد این تیکه‌هاشو تریم کنم هر روز صبح و عصر یه دور گوش بدم واقعا تا ملکه ذهنم شه :/ واقعا خیلی سخته، این نترسیدن، این پیش رفتن، اینکه بعد هر شکست دوباره از اول تلاش کنی، اینکه نترسی از خراب کردن، اینکه نترسی بقیه چجوری بهت عکس‌العمل نشون میدن...

 

اره خلاصه... تا 12 نشده مال امشب بفرستم هوا؛ 9 مهر 98، 4 دقیقه به فردا.

۰۸مهر

بالاخره به ب.الف ایمیل زدم. امروز ظهر. هنوز جواب نداده. فردا ۵ صبح ایشالا...

فردا جلسه‌ی توجیهی پایان‌نامه‌ست و یسس قراره ش.ش و بانو رو ببینم، البته اگه ز.نون رو نادیده بگیریم. اصلا نه حوصله‌شونو دارم، نه می‌دونم چه عکس‌العملی نشون بدم یا چی بگم :/ این مدتی که اینستا میوتشون کردم باید اعتراف کنم که اصلا یادم می‌رفت همچین آدمایی هم وجود دارن. آه زندگی.... بدیش اینه که هرچقدرم از دست آدمای تخمی فرار کنی بازم تموم نمیشن، بازم یه جایی سر راهت سبز میشن.

آره خلاصه، اینجوریا، بریم بیایم ببینیم چی میشه.

با ف.خ و خ.ت و ر.صاد قرار گذاشتم نیم ساعت یه ساعت قبل از جلسه، شاید یکم انرژی و اعتماد به نفسم برگرده و تا اونموقع آروم شم.

فردا عصرم ساعت ۳ یه همایش ثبت‌نام کردم که می‌خوام برم. موضوعش هنر تعامل شهری، یه همچین چیزیه! اصلا نمی‌دونم چیه، فقط چون می‌خواستم خودمو مجبور کنم که از خونه خارج شم ثبت‌نامش کردم :)))

فردای عزیز، سعی کن روز خوبی باشی :**

۸ مهر ۹۸، ده و چهل‌و۲ شب

۰۷مهر

هنوز به ب.ا (که استاد راهنمام باشه، اسمش یادتون بمونه، دفعه های دیگه نمیگم کیه) ایمیل ندادم. دو سه روزه از ایمیلش گذشته. فردا ایشالا جوابشو میدم...

امروز رفته بودم دانشگاه، بچه هارو ببینم، رفتم سر کلاسشون نشستم. خیلی تجربه خوبی بود خدایی :)))) نه استرس داشتم، نه کسی باهام کاری داشت، نه هیچی، فقط نشسته بودم گوش می‌دادم. بچه‌های خود کلاس پاره شدن ولی من از 1.5 تا 7 که کلاس بود، خیلی شاداب نشسته بودم :))) البته آخراش سررر درددد داشتما دیگه.

استاد سر کلاس گفت هر کی یه معمار که کارشو قبول داره بگه، من یکی ازینایی که در دوره حال دارن کار می‌کننو گفتم. اتفاقا دوست استادام هست، استاد شهیدبهشتیه، حتی بعضا هم‌دوره‌ای بودن، حالا هرچی. درسته یکم احساس احمقارو داشتما، همه داشتن دیبا و سیحون و معمارای خارجی رو می‌گفتن، بعد من یهو این :)))))) حالا هرچی، ف.ک (یکی از بچه‌ها) بهم گفت تو که دوسش داری چرا نمیری تو دفترش کارآموزی کنی؟ دیدم بدم نمیگه، هیجوقت بهش فکر نکرده بودم راستش. اگه تا موقع دفاع پایان‌نامه، پورتفولیومو جمع کنم، شاید ایمیل دادم به خودش، مکاتبه کردم، گفتم توروخدا منو راه بدهههه :)))))

هعععی اره خلاصه...

خوبه که پاییز شد، یکم میرم بیرون، ازون رکود در میام.

ن.خ رو دیدم امروز، بهم گفت آره توییترتو می‌خونم، کم مونده خودتو بکشی. راستش ناراحت شدم یکم چون درست می‌گفت! از دست خودم ناراحت شدم البته. این چیزی که بهش تبدیل شدم اصلا اون چیزی نبود که می‌خواستم و راستش حال خودمم ازون کسشرایی که تو توییتر نوشتم بد میشه چه برسه به بقیه. از طرفی نمی‌خوام پاکش کنم، چون اونی که اونارو نوشته هم من بودم بالاخره. هرچقدر بد! میشه مثه وبلاگ قبلی، هی نگهش داشتم، نگهش داشتم، آخر سر یکی دو ماه پیش پاکش کردم...

۰۶مهر

بله بنده رفتم دورامو زدم، کانال تلگرام و اینستا و توییتر و فلان و بهمان ولی الان دوباره برگشتم سر وبلاگ.

به عنوان یه بچه‌ی تکنولوژی که از روز اول تو گوشی خونده و نوشته حقیقتا نوشتن رو کاغذ در توانم نیست. اصلا مغزم قفل می‌کنه، فکرام همه قطع میشن و میپرن. همونقدر که موقع تایپ کردن تازه زبونم باز میشه، موقع نوشتن قفل می‌کنم.

دیشب که داشتم برای خودم تو گوشی می‌نوشتم به دوباره وبلاگ ساختن به عنوان آخرین راه حل فکر کردم. شاید این یکی به جای اینکه هی مضخرفات بیشتری سرازیر کنه تو کله‌م و دیوارای دورمو قطورتر کنه کمکم کنه از خودم درآم، مثل قبلا.

ببینیم چی میشه...

 

پ.ن. چقد اینجا پیشرفته‌س :/ خدا تا تنظیمات و فلان داره. آدم حوصله‌ش نمی‌کشه اصن.